top of page

قلب آتشین دانکو

Writer's picture: shakiba bahramishakiba bahrami

بخشی از کتاب " ایزرگیل پیرزن" اثر ماکسیم گورکی

مترجم: شکیبا بهرامی


...

"در روزگاران قدیم بر روی زمین مردمی زندگی می‌کردند که از سه سمت، اطراف جنگل صعب‌العبوری چادر زده بودند و در طرف چهارم جنگل، دشتی بود. آنها مردمی شاد، نیرومند و دلیر بودند؛ اما یک روز، دوران سختی از راه رسید. از ناکجا قبایلی دیگر ظاهر شدند و ساکنین قدیمی را وادار به فرار به اعماق جنگل کردند. آن جا پر از مرداب بود و تاریک، و چون جنگلی قدیمی بود، شاخ‌وبرگ درختانش چنان انبوه درهم‌تنیده بودند که از میانشان نمی‌شد آسمان را دید و پرتوی آفتاب به‌سختی می‌توانست راهی از میان شاخسار درختان به مرداب باز کند. اما وقتی پرتوهایش به سطح مرداب می‌رسید، از بوی تعفنی که به هوا برمی‌خاست، مردم یکی پس از دیگری جان می‌دادند. آن وقت زنان و کودکان آن قبیله شروع به گریه می‌کردند و پدران به فکر فرورفته و غمگین می‌شدند. باید از آن جنگل می‌رفتند. دو راه وجود داشت: یکی به عقب – جایی که دشمنانی نیرومند و شرور بودند و دیگری به جلو – آن جا که درختانی غول‌پیکر بودند و شاخ و برگ‌هایی سترگ که یکدگر را تنگ در آغوش گرفته و ریشه‌های گره گره‌شان عمیقاً در لجن سفت ناپدید شده بود. این درختان سنگی، روزها، در گرگ‌ومیش خاکستری، در سکوت ثابت بودند و هنگام عصر وقتی آتش می‌سوخت، بیش‌ازپیش در اطراف مردم پراکنده می‌شدند. همیشه صبح و شب، گرد مردمان حلقهٔ تاریکی مصمم بود آنان را در هم شکند و آنها به پوچی دشت عادت کرده بودند. اوضاع عجیب‌تر هم می‌شد؛ وقتی باد بر فراز درختان می‌وزید و جنگل سراسر، زوزه‌ای ضعیف می‌کشید، آنان را می‌ترساند و برایشان ترانه‌ی سوگواری می‌خواند. آنها مردمانی نیرومند بودند و می‌توانستند بروند تا حد مرگ بجنگند که یکبار بر دشمنان پیروز شوند. اما نمی‌توانستند در ترس بمیرند؛ زیرا باورهایی داشتند که اگر می‌مردند، آن باورها و زندگی را تباه می‌کردند. پس در شب‌های بلند، در غوغای گرفته جنگل و بوی تعفن زهرآگین مرداب می‌نشستند و فکر و خیال می‌کردند. آنها می‌نشستند و سایه‌های آتش با رقصی خاموش در اطرافشان می‌جهیدند. به نظر می‌رسید که آتش نیست که می‌رقصد؛ بلکه ارواح خبیثه جنگل و مرداب‌اند که جشن گرفته‌اند... مردم مدام می‌نشستند و فکر و خیال می‌کردند. اما هیچ‌چیز، نه کار و نه زنان، آن قدر که افکار دلگیر، جسم و روح مردم را فرسوده می‌کرد، خسته‌شان نمی‌کرد. مردم از فکر و خیال خسته شده بودند... ترس میانشان زاده شد و دستان نیرومندشان را زنجیر کرد، زنان با گریه‌هایشان بر اجساد آنان که از بوی تعفن مرده بودند و بر سرنوشت زنده‌ها که به ترس زنجیر شده بود، وحشت می‌زاییدند. کلماتی از روی ترس در جنگل شنیده شد، اول با خجالت و صدای آرام و سپس بلندتر و بلندتر... دیگر می‌خواستند پیش دشمن رفته و وصیتشان را برایش به ارمغان ببرند. دیگر کسی از مرگ نمی‌گریخت و از زندگی برده‌وار هراسی نداشت... همان وقت بود که دانکو سروکله‌اش پیدا شد و همه را یک‌تنه نجات داد."

 پیرزن به‌وضوح اغلب از قلب آتشین دانکو می‌گفت. او دلنشین حکایت می‌کرد و صدایش، خش‌دار و گرفته، غوغای جنگل را به‌روشنی در مقابلم به تصویر می‌کشید. جنگلی که در میانه‌اش مردم بیچاره و رانده‌شده، از هوای مسموم مرداب جان می‌دادند... "یکی از آن مردم دانکو بود؛ جوان و زیبا. زیبارویان همیشه دلیرند. پس او به آنان، به دوستان خود گفت:

 نمی‌توان با فکر و خیال سنگی از سر راه برداشت. کسی که عمل نمی‌کند، کاری از پیش نمی‌برد. چرا با فکر و خیال انرژی‌مان را هدر می‌دهیم؟ برخیزید، به جنگل رفته و از میانش عبور خواهیم کرد؛ زیرا آن را پایانی است – همه چیز در جهان پایانی دارد! برویم! بسیارگو! هی!...

 آنان تماشایش می‌کردند و می‌دیدند که او از همه بهتر است؛ زیرا در چشمانش نیرو و آتش زندگی می‌درخشد.

 آنها گفتند: "تو ما را راهنمایی کن! "

 پس او راهنمایشان شد... "


 پیرزن ساکت شد و به دشت که تاریکی در سراسرش گسترده شده بود، نگاه کرد. بارقه‌های قلب آتشین دانکو جایی در دوردست را روشن می‌کرد و گویی گل‌های تاج‌کمالی آبی‌ای بود که در چشم برهم‌زدنی، شکوفه می‌داد.

 "دانکو آنها را هدایت کرد. همه با هم از پی او روان شدند و به او ایمان داشتند. راه دشوار بود! تاریک بود و در هر قدم، مرداب دهان گندیده‌ی حریصش را می‌گشود تا مردم را ببلعد و درختان همچون حصاری مستحکم پا در مسیر گذاشته بودند. شاخه‌هایشان درهم‌تنیده بود؛ ریشه‌هایشان چون ماران همه‌جا لمیده بود و هر قدمی برای آنان عرق و خون در پی داشت. بسیار راه رفتند... هرچه جنگل انبوه‌تر می‌شد، نیرویشان کمتر می‌شد! و اینجا بود که شروع کردند سر دانکو غرزدن که جوانی خام و بی‌تجربه بیهوده آنان را به ناکجا کشانده است. اما او جلوتر از آنها می‌رفت و شاد و شفاف بود.

 لیکن یکباره طوفان بر فراز جنگل غرید و درختان با صدایی گرفته، تهدیدکنان پچ‌پچ کردند. آن گاه جنگل چنان تاریک شد که گویی تمام شب‌های هستی از بدو تولدش، به یکباره در آن جمع شده بودند. مردمان خرد بین درختان تنومند گردآمده بودند و در سروصدای رعب‌انگیز رعدوبرق پیش می‌رفتند. درختان غول‌پیکر تلوتلوخوران غژغژ می‌کردند و ترانه‌هایی غضبناک را زوزه می‌کشیدند. رعدوبرق که بر فراز جنگل پرواز می‌کرد، آن را با آتشی سرد و آبی برای ثانیه‌ای روشن می‌کرد و درحالی‌که مردم را می‌ترساند با همان سرعتی که پدیدار شده بود، ناپدید می‌شد. زیر آتش سرد رعدوبرق، اطراف مردمی که از اسارت تاریکی خارج می‌شدند، درختان، گویی زنده و گسترده شده بودند و دستانی خمیده و دراز، پیچیده شده در تور ضخیمی، تلاش می‌کردند مردم را متوقف کنند. از لای تاریکی شاخه‌ها چیزی عجیب، تاریک و سرد، پیاده‌ها را تماشا می‌کرد. راه دشوار بود و مردم خسته از آن، با ناامیدی سر به زیر انداخته بودند. اما خجالت می‌کشیدند به ناتوانی‌شان اعتراف کنند. پس در خشم و نفرت از دانکو، کسی که طلایه‌دارشان بود، فرورفتند. سپس شروع به سرزنشش کردند که آنان را با بی‌لیاقتی راهی کرده است، با این وضع!

 ایستادند و در سروصدای چیره‌ی جنگل، میان تاریکی متزلزلش، خسته و شرورانه، دانکو را قضاوت کردند.

 گفتند: "تو برای ما بی‌کفایت و زیان‌آوری! تو ما را به اینجا کشاندی و خسته‌مان کردی و به همین دلیل هم خواهی مرد! "

 دانکو در حالیکه مقابلشان سینه سپر کرده بود، فریاد کشید: "شما گفتید: "راهنمایی‌مان کن! " و من کردم! من شهامت رهبری را داشتم و به همین دلیل راهنمایی‌تان کردم! اما شما چه؟ چه کردید که به خودتان کمک کنید؟ شما تنها راه آمدید و حتی نتوانستید نیرویتان را برای ادامه راه حفظ کنید! شما تنها آمدید و آمدید مثل رمه‌ی گوسفندان! "

 اما با این سخنان، آنان بیشتر از کوره در رفتند.

 آنها خروشیدند: "تو خواهی مرد! خواهی مرد! " و جنگل در حالیکه فریادهایشان را تقلید می‌کرد، می‌غرید و می‌غرید و رعدوبرق، تاریکی را می‌درید. دانکو به کسانی که به خاطرشان قبول زحمت کرده بود، نگاه می‌کرد و می‌دید که چون جانوران شده بودند. بیشتر مردم دوره‌اش کردند؛ اما شرافتی در چهره‌هایشان دیده نمی‌شد و او نمی‌توانست از آنها انتظار رحم داشته باشد. آنگاه خشم در قلبش جوشید؛ اما به‌خاطر مهری که به مردمش داشت، خاموش شد. او مردم را دوست داشت و فکر می‌کرد که بدون او می‌میرند. و اینجا بود که در قلب او آتش آرزوی نجات آنان و هدایتشان به راهی آسان شعله‌ور شد. آنگاه در چشمانش پرتوی آن آتش قدرتمند درخشید... اما آنها این را که دیدند، فکر کردند که او از چیزی چنین روشن برافروخته شده و چشمانشان گر گرفت. گویی گرگ‌هایی بودند منتظر حمله‌ی او به خود و به‌دقت گوش سپردند که دورش را شلوغ‌تر کنند تا راحت‌تر دانکو را بگیرند و بکشند. و ازآنجاکه قلبش ملموس‌تر شعله می‌کشید، دیگر فکرشان را می‌خواند و این فکر در او اندوه می‌کاشت.

 جنگل ترانه محزونش را می‌خواند، طوفان می‌غرید و باران می‌بارید...

 دانکو نیرومندتر از طوفان فریاد زد: "من برای مردمم چه کردم؟"

 و ناگاه با دستانش سینه‌ی خود را شکافت، از درون آن، قلب خود را بیرون کشید و بر فراز سرش بالا برد.

 قلب، روشن چون خورشید و حتی روشن‌تر از خورشید می‌سوخت. سراسر جنگل در سکوت فرورفته بود و با مشعل عشق شدید به مردم، روشن شده بود. از نور آن، تاریکی گریخت و آنجا، در اعماق جنگل، در حالیکه می‌لرزید، به حلق گندیده‌ی مرداب افتاد.

 دانکو فریاد زد: "برویم." و در حالیکه قلبش را بالای سر نگه داشته بود و راه را برای مردم روشن می‌کرد، باعجله جلو افتاد.

 آنها، مات و مبهوت با شتاب از پی‌اش روان شدند. آنگاه جنگل در حالیکه بالای سرشان با شگفتی به لرزه درآمده بود، دوباره غوغای خود را از سر گرفت؛ اما صدایش در پایکوبی مردمی که فرار می‌کردند، گم می‌شد. همه با سرعت و شجاعت می‌دویدند و محو جلوه‌ی جادویی قلب شعله‌ور بودند.

 و حالا نابود شده بودند؛ بدون حسرت و اشک نابود شده بودند. اما دانکو هرچه پیش‌تر می‌رفت، قلبش بیشتر گر می‌گرفت و زبانه می‌کشید!

 و آنجا بود که جنگل به ناگه پیش رویشان گشوده شد. جنگل گشوده شد و انبوه و خاموش پشت سرشان جا ماند. دانکو و همه‌ی مردم به‌سرعت به دریای نور خورشید پرتاب شدند، دشت آه می‌کشید، علف در الماس‌های باران می‌درخشید و رودخانه تشعشعی طلایی داشت... عصر بود و رودخانه از پرتوهای غروب خورشید، سرخ می‌نمود؛ همچون خونی که از سینه‌ی شکافته‌ی دانکو مانند فواره‌ای سوزان بیرون می‌تپید.

 دانکوی دلیر و مغرور، نگاهی به روبرویش، به پهنای دشت انداخت. نگاهی مسرور به زمین آزاد انداخت و مغرورانه خندید. سپس افتاد و جان داد.

 مردم که از امید، شاد و پر بودند، متوجه مرگ او نشدند و ندیدند که در نزدیکی جسم بی‌جان دانکو هنوز قلب دلیرش می‌درخشد. تنها فرد حواس‌جمعی متوجهش شد که ترسید نکند روی قلب مغرورش پا بگذارد... و آنگاه قلب به شراره‌های آتش بدل شد و محو گردید... "

 از آنجا بود که آنها، جرقه‌های آبی دشت که مقابل طوفان ظاهر می‌شوند، پدید آمدند!

 سپس هنگامی که پیرزن داستان زیبایش را به پایان برد، دشت به طرزی شگفت در سکوت فرورفت و به‌شدت از دانکوی دلیر و قوی که قلبش را برای مردمش به آتش کشید، جان داد و حتی از آنان چیزی برای قدردانی درخواست نکرد، انگشت‌به‌دهان ماند. من به او نگریستم و با خود فکر کردم: "چند داستان و خاطره‌ی دیگر در یاد او باقی‌مانده است؟" و به قلب سوزان و عظیم دانکو فکر کردم و به تخیل بشر که چنین افسانه‌های زیبا و قدرتمندی می‌آفریند.

 باد می‌وزید و سینه‌ی لاغر ایزرگیل پیر را که خوابش داشت سنگین‌تر می‌شد، از زیر لباس‌های ژنده‌اش عریان می‌ساخت. من بدن پیر او را پوشاندم و خود، نزدیکش روی زمین دراز کشیدم. دشت در سکوت و تاریکی بود. در آسمان ابرها آرام و دلگیر می‌خرامیدند... دریا با صدایی گرفته و حزن‌انگیز در آشوب بود.

 

0 views0 comments

Recent Posts

See All

ZARRĪN GOOŠ, dogs in ancient Iran

Art by Yalda Rasekhi According to the Book of Bundahishn, "Zarīn-gōš" or "Sag Peshōpāna"(in persian «زرین‌گوش» or «سگ پشوپانه») is the...

Донбеттыр, правитель водного царства

Артист : Мохаммад Расулипур В осетинской мифологии наиболее известным персонажем является Донбеттыр, правитель водного царства, также...

Comments


Subscribe here to get my latest posts

Thanks for submitting!

© 2023 by Shakiba Bahrami. Powered and secured by Wix

  • icons8-goodreads-g-social-cataloging-website-to-search-for-books-24
  • VK
  • LinkedIn
  • Instagram
bottom of page