top of page

چالش سی روز نوشتن، روز اول: احساسات

  • Writer: shakiba bahrami
    shakiba bahrami
  • Feb 19
  • 2 min read

Updated: Feb 21

نشسته بود زیر پله‌ها و انگار قلبش را توی مشتش گرفته باشد، دستانش را جمع کرده بود روی سینه‌اش. چشمانش از اشک خالی بود گویی از درون اشک می‌ریخت. وقتی به این فکر می‌کرد که علی او را انتخاب نکرده است، می‌خواست برود بالای پله‌ها، اول محکم بزند زیر گوش علی و بعد داد بزند: «به درک» اما نمی‌توانست. آبروریزی بود. از این گذشته، این کارها به او نمی‌آمد. نه اینکه دست بزن نداشته باشد، اما کسی از او انتظار آبروریزی نداشت.

اولین روزی که علی را دید به یاد آورد: هفت ساله بود و همبازی همسن و سال خودش را پیدا کرده بود. علی برایش شبیه هیچکس نبود. ممنوعه بود. از بالای همین پله‌هایی که حالا زیرشان دارد خودش را جمع و جور می‌کند تا واقعیت را از توی صورتش کنار بزند، نگاهش کرده بود و دلش ریخته بود. یادش افتاد چند ماه پیش، میان بحثی که ازش سردرنمی‌آورد، چیزی پرانده بود و علی متعجب نگاهش کرده بود. آن روز هم دلش ریخته بود. بعد از چند دقیقه علی او را کناری کشید و دستش را کنار صورت ترسیده‌اش روی دیوار گذاشته بود و پرسیده بود: «منظورت از اون حرف چی بود؟» یادش است که نفسش به شماره افتاده بود که چطور خود را از مخمصه برهاند. باید مزه‌پرانی‌اش را توجیح میکرد. چیزی نداشت بگوید. گفت: «شوخی کردم.» و توضیح مسخره‌تری داد. علی توی چشمان قهوه‌ای او زل زده بود و پرسیده بود: «واقعاً؟» و او با خود فکر کرده بود: «تموم شد. براش دیگه یه آدم لوس و بی‌مزه‌ام.»

واقعاً هم بود، نبود؟ اصلاً شاید علی از همان روز از او ناامید شده بود. نمی‌دانست. فقط زمانی متوجه اشک روی گونه‌اش شد که صدای علی را از اتاق کناری شنید: «پیدات کردم، سُک سُک.»

ش.ب


ree

Recent Posts

See All
چالش سی روز نوشتن، روز نهم: آسمان‌ها

آدم با خودش می‌گوید:«آسمان‌ها؟ چه ساده.» اما بعدتر وقتی سر انگشتانش را روی دکمه‌های کی‌بُرد می‌گذارد تا درباره‌اش بنویسد، می‌فهمد آسمان،...

 
 
 

Comments


bottom of page