top of page

چالش سی روز نوشتن، روز دوم: زندگی

  • Writer: shakiba bahrami
    shakiba bahrami
  • Feb 21
  • 2 min read

ree

سرش را از روی کاسه‌ی دستشویی بلند کرد و با هق هق شدید، نفس عمیقی کشید. فکر کرد چرا دلش می‌خواست بمیرد. دوست داشت به تمام دلایلش فکر کند که ناراحت‌تر شود. دلش ناراحتی می‌خواست، زیاد و عمیق مثل یک افسردگی طولانی. دوباره سرش را پایین انداخت اما این بار داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. به این فکر کرد که چقدر خوب است که بدبختی‌هایش انقدر طولانی شدند و انقدر بدن نحیفش را تحت فشار گذاشتند تا سد دفاعی‌اش را بشکند و اشک‌هایش را روان کند. بعد یادش آمد در فردا در اتاق درمان باید بگوید به چه فکر می‌کرده، تازه اگر التماس کند و تراپیست قبولش کند.

کسی در دستشویی را زد:«بهتری؟» سعید بود. سرش سنگین شده بود اما سعی کرد بالا بگیردش. نمی‌دانست چرا ولی دوست داشت بمیرد. به سعید فکر کرد که بعد او می‌شود موضوع قرارهای اول بعدی‌اش:«دختره دیوونه بود. یه شب قرص خورد، خودش رو کُشت.» البته دیگر دیر بود. حالا با آن کربن‌هایی که خورده بود، هر چه قرص بود بالا آورده بود؛ هر چه زندگی بود را هم همینطور.

--- خوبی عزیزم؟

عزیزم... عزیز... عزیز حتما دلش برای او می‌سوخت. گریه می‌‌کرد و روی سینه‌اش می‌زد و فریاد می‌کشید «دخترم!» مامان اما ککش هم نمی‌گزید. شاید هم چند قطره اشک می‌ریخت. به پدرش فکر کرد. حس مرگ سراسر وجودش را دوباره گرفت. گریه‌اش قطع شد و جای غم را خشم گرفت.

--- عزیزم؟... خوبی؟

دستگیره در چرخید. گویا «آره»یِ آغشته به صدای گریه و بالاکشیدن بینی برای سعید کافی بود تا سکوت کند. سعید رشته‌ی افکارش را به هم زده بود و خشمش را تا حدی خاموش کرده بود. دوباره سرش را پایین انداخت و به پدر فکر کرد. از شدت خشم گریه‌اش گرفت. نمی‌دانست کدام را بیشتر می‌خواهد: مرگ خود یا مرگ پدر.

سرش را بالا گرفت. این بار بالاتر. تیغ ریش‌تراشی بر لبه‌ی پنجره برق می‌زد.

ش.ب


Recent Posts

See All
چالش سی روز نوشتن، روز نهم: آسمان‌ها

آدم با خودش می‌گوید:«آسمان‌ها؟ چه ساده.» اما بعدتر وقتی سر انگشتانش را روی دکمه‌های کی‌بُرد می‌گذارد تا درباره‌اش بنویسد، می‌فهمد آسمان،...

 
 
 

Comments


bottom of page