چالش سی روز نوشتن، روز سوم: دوستی
- shakiba bahrami
- Feb 21
- 1 min read
نشسته بود توی آشپزخانه و کتاب میخواند. گفت:«اینجاش رو گوش کن: امروز عجب هوای خوبیست... گرم نیست... در چنین هوایی آدم دلش میخواهد خودش را دار بزند.1» و بعد خندید. من هم خندیدم. بعد فکر کردم دوستی مثل هوای گرم است. شاید هم نه، گرمتر. دوستی مثل آتش هیزم در هوای سرد است؛ همانقدر نیاز که آتش در زمان سرما و همانقدر لذتبخش که بوی چوبِ سوخته در جنگلِ شب.

بعد آمد دراز کشید روی مبل روبهرویم و شروع کرد ادامهی کتاب را خواندن. فکر کردم کاش من هم موقع کتاب خواندن انقدر زیبا باشم. بعد به خودم حق دادم که به او حسادت کنم. شاید این زبانِ عشقِ من به دوستانم است: حسادت.
اگر به کسی حسادت نکنم و حتی ته ته قلبم حس نکنم دوست دارم حداقل یکی از ویژگیهای دوستم را میداشتم، گویی وی را دوست نمیدارم. دوستانم در نظر من فرشتههایی هستند غالباً بینقص که هرگز از مصاحبت با ایشان سیر نمیشوم حتی وقتی تنهایی را ترجیح میدهم. دوستشان دارم، هم خودشان را و هم ظاهر و باطنشان را. حرف که میزنند صدایشان زیبایی است و دست به هر کاری که میزنند، بهترین عمل است. برای همین دوست دارم چهره، بدن و استعدادهاشان را میداشتم چون در نظرم بهترینِ بهترینهاست.
دوستی مثل آتش در قلب من زنده میماند و حسادت هیزم آن است.
1 دایی وانیا، آنتون چخوف، برگردانِ ناهید کاشیچی
ش.ب



Comments