چالش سی روز نوشتن، روز پنجم: عشق
- shakiba bahrami
- Feb 24
- 1 min read
Updated: Feb 24
میخواستم صورتش را نوازش کنم، در چشمانش خواندم که عصبانیتر از این حرفهاست. سعی داشتم توضیح بدهم که من او را دوست دارم اما پیش آمده است دیگر، خیانت نیست که قابلبخشش نباشد اما چشمان سیاهش با من حرف میزدند:«کار تو هم یه جور خیانته.»
دستم را پایین بردم، گفتم:«به من نگاه کن.» سرش را با خشونت بالا آورد. از چشمان خیسش گویی آتش میریخت توی دل من.
-ببین من فکر میکنم... یعنی حس میکنم برای این آفریده شدم که اینجوری باشم. جفتمون...
-پس من چی؟
دلم با همهی آتشی که از نگاهش پُر شدهبود، ریخت. کاش میشد در آغوش بگیرمش و بگویم «ما»یی برای من در کار نیست، حتی «من»ای هم وجود ندارد. اما نگران بودم بیشتر از این قلبش را بشکنم. راستی چرا؟ همهی توجهی که به دیگران داشتم و پا گذاشتن روی خواسته و نیاز کسی که دوستش داشتم، ارزشش را داشت؟ چی به دست آورده بودم؟ درد.
فقط درد داشتم که پیشکشش کنم. همینطور زل زده بود توی چشمهام و اشک میریخت و گویی فکرم را میخواند اما هیچ نمیگفت. از دعوا خسته شده بود، من هم همینطور. ناگهان قلبم گرم شد، دستم را بردم توی جیب روی سینهام و گرمی چیزی را حس کردم که شبیه امید بود. شاید معجزه میشد و من این رابطه را نجات میدادم. از جیبم جسم گرم را بیرون آوردم و جلویش گرفتم.
-این چیه؟
-قول...
-چه قولی؟
-قول میدم تو اولویتم باشی.
صورت خیسش آرام شده بود. قول را از دستم گرفت. لبخند زدم. لبخند زد. خم شدم و آینه را بوسیدم.
ش.ب




Comments