چالش سی روز نوشتن، روز ششم: دلکندن
- shakiba bahrami
- Feb 24
- 1 min read
Updated: Feb 25
سیگار را آتش میزند و میگوید:«ولش کردم. مادر خوبی نبود.» میگویم:«بیانصافی نکن دیگه.» زیرچشمی نگاهی به من میاندازد و دوباره حلقههای دود را بیرون میدهد:«میدونی توی بغلش تیر از بیخ گوشم رد شد.»
-خب؟
-خب؟؟ همین؟
-بغلت که کرده بود؟
-چیکارم میکرد؟ پاسم میداد به غریبهها؟ داشتم توی بغلش جون میدادم. حالا تو هم اینجوری نگام نکن انگار حقم بوده. تمام مدتی که پیشش بودم جز درد و بدبختی چیزی ندیدم.
-حافظ نمیخوند برات؟
انگار چیزی یادش انداخته باشم، از دودکردن سیگار دست کشید. سرش را کمی پایین انداخت، با تردید برگشت سمت من و دوباره روبهرو را نگاه کرد.
-چرا میخوند.
-برات ساز نمیزد؟
صدایش را بالا برد:«خب که چی؟» خودم را کنترل کردم و سرد، به جای پاسخ پرسیدم:«چی میزد؟» کمی آرام شد، دوباره سیگارش را روی لب گذاشت، کام عمیقی گرفت و جواب داد:«سهتار.»
-نمیارزید؟
-چرا. نه. نمیدونم. این سوالا چیه؟
لرزش را در صدایش حس کردم. بیشک دوست داشت گریه کند. میدانستم دلتنگ است. دلتنگ تمام وابستگیهایش: سهتار و ساز سنتی، غذاهای ایرانی، ولیعصر، حافظیه، منظرهی دماوند از پسِ پنجره... میدانستم دلتنگ مادر است؛ دلتنگ ایران.
ش.ب




Comments