چالش سی روز نوشتن، روز چهارم: تنهایی
- shakiba bahrami
- Feb 22
- 3 min read
Updated: Feb 24
شنبه
پیرزن در را باز میکند. نوهاش را میبیند و میگوید:«سلام عزیزم.» چهرهی نوهاش فرو میریزد مثل ماست از دست پیرزن و تبدیل میشود به مردی جوان و غریبه. پسرجوان میگوید:«سلام ما همسایه بالاییتون هستیم.» پیرزن به سرعت در را میبندد. پشت به در میکند و از ترس نفس نفس میزند. از روی جاکفشی یک لیوان آب برمیدارد و مینوشد «این رو کِی اینجا گذاشتم؟» روسریاش را از روی دستهی صندلی برمیدارد و دوباره به سمت در میرود.

یکشنبه
مثل هر یکشنبه برای عروس و پسرش میوه خریده است. بهترین انارها را با دقت انتخاب کرده و با میوهفروش هم بحث کرده است. شیر آب را باز میکند و به دیروز فکر میکند «چرا صورتش همچین شد؟» زیرلب دعا میخواند. میوهها را در چینی جهاز عروس میگذارد و راهی پلهها میشود. به زحمت بالا میرود. در میزد. «کسی نیست؟» پسرش خوابآلود در را باز میکند:«سلام. بفرمایید؟» ناراحت میگوید:«میوه آورده بودم براتون.» و دستش را بالا میگیرد. پسر چشمانش را میمالد. چشمها فرومیروند و میچرخند و کل صورت به هم میریزد. جوانِ دیروزی میگوید:«لطف کردید مادر جان. خیلی زوده. بفرمایید، من ظرف رو براتون میارم.» پیرزن در اوج بهت برمیگردد و صدای بستهشدن در را از پشت سرش میشنود. «مگه ساعت چنده؟»
وارد خانه میشود و به ساعت دیواری چوبی نگاه میکند: ۵:۴۵ دقیقهی صبح.
دوشنبه
از خواب بیدار میشود و مادرش را صدا میکند. جوابی نمیشنود. دوباره صدایش میکند:«مامان؟» صدایی مردانه بلند میشود:«بالاست. پیش شوکتاینا.» با خوشحالی شال و کلاه میکند که برود پیش شوکتخانم و با دخترش سروناز بازی کند. رو به اتاق خواب داد میزد:«بابا من میرم پیششون.» و در را باز رها میکند.
در میزد. پسر جوانی در را باز میکند. شوکه میشود و میپرسد:«شوکت خانم هستن؟» پسر با تعجب میپرسد:«کی؟» میخواهد تمام دنیا روی سرش خراب شود اما دیگر هرگز راه را گم نکند. «مامانم اینجا نیست؟ گفتن پیش شوکت خانمه.» پسر در را میبندد. صدای زنانهای از پشت در میپرسد:«کی بود امیر؟»
-همسایه بود.
-چی میخواست؟
-پیرزن گمونم دیوونه شده، دنبال مامانش میگشت.
سهشنبه
از خواب میپرد. بار دیگر مادرش را صدا میزند. صدایی نمیآید. خانه خالی است. به هق هق میافتد. از اتاق بیرون میآید و در آینهی روی میز خودش را نگاه میکند. نه. پیرزن نیست. خواب بود؟ خواب بود. باز بالا میرود. با ترس و لرز در میزند. صدای مهمانی از آن طرف در به گوش میرسد. دوباره در میزند. موسیقی قطع میشود. سایهای زیر در میبیند و با صدای «پیرزن همسایه است.» میزند زیر گریه.
چهارشنبه
«سما؟ سمااا؟ بیا دیگه.» بیرغبت از اتاق بیرون میآید. خواهرش را روی کاناپه میبیند که روسری را دور گردنش انداخته است و موهای فر زیبایش روی شانههای لاغرش افتاده. همیشه به این گیسوان حسادت میکرد.
-چی میخوای خواهر؟
-یه لیوان آب بده به من، قربون دستت.
لیوان آب را روی لبهای خواهرش میگذارد.
-هنوز تشنمه سما.
بلند میشود و به آشپزخانه میرود. شیر آب را باز میکند و لیوان را پر میکند. برمیگردد اما از خواهرش خبری نیست. «سما تشنمه.» روی مبل خم میشود و تار موهای فر او را از لای کوسنها تشخیص میدهد. خواهرش داخل مبل چه میکند؟ باعجله به اتاق میرود و از کنار چرخ خیاطی قیچی را برمیدارد. به پذیرایی برمیگردد و مبل موردعلاقهاش را با قیچی پاره میکند. فریاد میزند. در میزنند. مبل را بیشتر پاره میکند. در میزنند.
پنجشنبه
تمام روز را میخوابد یا دعا میکند. لب به آب هم نزده است.
جمعه
میمیرد.
ش.ب



Comments