اتاق افسران
- shakiba bahrami
- Aug 19
- 1 min read
Updated: Aug 22
ایمانش اذیتم میکرد. نمیتوانستم بپذیرم کسی را پرستش کنم که ما را به دنیایی چنین ترحمانگیز تبعید کرده.

جنگ جهانی اول شروع میشود. جوانان برای وطن به جنگ میروند. آسیب میبینند. به خانه برمیگردند. با ترحم و احترام، و بعدتر با تمسخر روبرو میشوند. از کار کنار گذاشته میشوند. جنگ دیگری را میبینند و در تمام این سالها «نه به جنگ» در خونشان میجوشد.
این کتاب برخلاف کتابهای جنگ (یا ضدجنگ) که خوانده بودم، دربارهی جنگ جهانی دوم نبود، دربارهی آلمان نازی هم نبود، در زمین جنگ هم نمیگذشت. حتی در شهر جنگزده هم مرور نمیشد.
اما «اتاق افسران» را دوست داشتم با تمام دردی که داشت، نشان میداد یک ثانیه از جنگ بیرحمتر از آن است که پنج سال از عمرت را نگیرد؛ برای بعضیها حتی بیشتر از این هم بود.
من شخصیت مارگریت را بسیار دوست داشتم. هر جا از داستان توصیف او و زندکیاش بود، برایم حس نزدیکی داشت(چرا؟ نمیدانم.) جایی از کتاب دربارهی مارگریت میگویند که به دلیل زن بودنش با همرزمان همتای مردش تفاوت دارد. چقدر سخت بود این بخش از زندگی او را خواندن. شاید مارگریت من را به یاد مادر پِرل در «عشق و اسلحه» میانداخت. با او هم احساس نزدیکی میکردم. انگار زنانی محکوم به سکوتند که قلب پاکی دارند. هرچند مصدومیت مادر پرل از نوع دیگری بود، من او را به مارگریت بسیار شبیه دیدم.
به کلیشه هم اضافه کنم: کاش هیچجای دنیا جنگی نبود.




Comments