تلخون
- shakiba bahrami
- Aug 8
- 1 min read
Updated: Aug 16

واقعاً نیاز داشتم «قصه» بخوانم. ساعت چهار و نیم بامداد است و من خوابم نمیبرد. بیخوابی عادت کودکی من است. مادرم هرگز با بیخوابیهایی توام با کتابخواندن زیر پتو مشکل نداشت جز اینکه میگفت کور میشوم و کور شدن همان عینکیشدن بود –که شدم– و الان هم برایش عجیب نیست این شببیداریها.
یادم افتاد بین من و خواهرم دراز میکشید و با نور کم شمع یا چراغقوه برایمان «قصه» میخواند.
نمیدانم شاید از بهرنگی هم برایم خوانده باشد اما این کتاب را در تابستان بیست و هشت سالگی میخوانم.




Comments